بهمن خیره نشو
چشمهای تورا که میبینم
کسی مرا میبرد شیراز
مینشاند کنار حضرتش
و آرام در گوشم میگوید:
به مژگان سـیه کردی هزاران رخنه در دینم
بـیا کز چـشم بیــمارت هـزاران درد برچـینم
آه از این غزلک چشمهایت ...
وحیدم
مینیژوپ بپوشی برای گلدان
برای مبل
برای هود آشپزخانه
و شاید سشوار!
تنهایی یعنی ...
خیال بَرتدارد زمین نگذاردَت!
وحیدم
بعد از رفتنت
رودخانهای از این اتاق گذشت
و من
نه سیبی سُرخ بودم
که به دستهای کسی برسم
نه برگی خشک که جایی گیر کنم!
قایقی کاغذی بودم
پُر از کلماتی از تو
حالا سالهاست
ماهیانی با حافظهیِ طولانی
داستان غرق شدنم را
دور پاهایت تعریف میکنند!
وحیدم